مهرسامهرسا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

قشنگترین اتفاق قصه ما

غذا می خوریم

٢٨ مرداد برای دخترم غذای کمکی آماده کردم ، اولین غذایی که خوردی سرلاک شیر و گندم بود که خیلی دوست داشتی و صبر نمیکردی قاشق بعدی رو آماده کنم بزارم تو دهنت اولین غذای دخترم نیگاش کنین چه جوری خورده دخملی آخی مامانی فدات شم که با ولع میخوری دخترم غذاش تموم شده اما بازم میخواد؟؟؟چرا لب و لوچه اتو اینجوری کردی مامان جونم ...
30 مرداد 1392

تولد رفتن ما

ناناز مامان در روز ٢٧ مرداد تولد دختر خاله من (فاطمه جون) دعوت شدیم ، خیلی خیلی خوش گذشت. دوستهای فاطمه جون که همه عاشق شما شده بودن و تو کل تولد نیم ساعت هم پیش من نبودی و مرتب بغل این و اون بودی هر وقت موزیک شروع میشد همینجوری زل میزدی به اونهایی که وسط بودن و بعد از چند ثانیه شروع میکردی به تکون دادنه خودت و میزدی زیر آواز خلاصه که سوژه خنده شده بودی اونجا اینم جیگر مامان وقتی داشتی ذوق میکردی تا صدات کردم سریع برگشتی و من این عکس رو ازت گرفتم دخترم کلاه مخصوص تولد سرش کرده دیگه آخرای جشن خسته بودی و حوصله نداشتی قیافتو ببین چیکار کردی اینم میز خوردنی های ،دست خاله جون درد نکنه خیلی زحمت کشیدن ...
30 مرداد 1392

مسافرت به شمال

دومین مسافرت مهرسا گلی به شمال بود ، فرح آباد ساری با رضوانه جون و آمیتیس کوچولو که توی تعطیلات عید فطر انجام شد. خیلی خوش گذشت با اینکه مسافرت با بچه کوچولو خیلی سخته اونم 2 تا کوچولو ،اما بازم خیلی خوب بود و یه تجربه خوبی بود، مسافرت کوتاهی بود و خوشبختانه توی سفر مشکل اسهال پیش نیومد برای شما ، اما امیتیس کوچولو یه کم تب کرد و بی حال بود طفلکی اینجا بین راه نشسته بودیم صبحانه بخوریم و شما هم در خواب ناز بودی اینجا لب دریا بود که نشسته بودیم ، تا چشمت به دریا افتاد همین جوری بهش زل زده بودی و ازش چشم بر نمیداشتی ، اصلا نتونستیم ازت کنار دریا یه عکس درست بگیریم چون همش روت به سمت دریا بود خلاصه که نتونستم یه عکس درست ازت کنا...
30 مرداد 1392

این روزهای مهرسا گلی

سلام دخترکم، سلام عزیزکم، سلام تمام وجود من، سلام همه هستیه من، سلام سلام سلام هر روز بیشتر و بیشتر از قبل عاشقت میشم. هر روز بیشتر و بیشتر دلتنگت میشم. هر روز بیشتر و بیشتر میفهمم که مادر شدم .خیلی حس قشنگیه ،حسی که من تا این لحطه که از خداوند 29 سال عمر گرفتم تجربه اش نکرده بودم. انگار تازه متولد شدم و دارم با تو رشد میکنم و بزرگ میشم ،دارم کاملتر میشم ، حس های جدیدی دارم که قابل توصیف نیستن و فقط و فقط باید مادر بود تا فهمید این همه حال خوب رو خوب بگذریم خدار و شکر مشکل اسهالت حل شد ،اما خبری از دندون نبود اما خیلی وزنت کم شد و لپهات کوچولو شدن!!!  از تو کوچولوی مامان بگم که روز به روز داری هوشیارتر میشی و محیط اطرافتو بهتر در...
30 مرداد 1392

سیسمونی دخترم

بعد از فهمیدن جنسیت شما من و بابایی شروع کردیم به خرید کردن برای شما البته اون موقع بابا جون و مامان جون مکه بودن و کارت عابر بانک بابا جون دست من بود تا واسه نوه ارشدش سیسمونی تهیه بکنم. در ادامه عکس های وسایلت هست     اینم تخت پارک دخترم  ان شالله همیشه خوابهای رنگی ببینی مامانی   ...
27 مرداد 1392

روزمره گی های ما

یه شب آندیا کوچولو و آراد جون اینا مهمون ما بودن و چون عکس آندیا کوچولو رو نداشتم اون شب از شماها عکس گرفتم که در ادامه میبینید اینم آندیا خانوم که تنها دختر عموی شماست البته فعلا که تو این عکس ٢ ماه و ١٠ روزشه ماشاالله خیلی بانمکه و عین شما تو ٢ ماهگی همش زبونش بیرونه!! اینم یه عکس سه نفره از شما سه تا که تنها نو ه های مادرجون و پدر جون هستین ( در خانواده همسری) آراد جون،مهرسای گلم و آندیا خانوم اینجا به آراد گفتیم که کنار شما دراز بکشه و عین شما دست و پاهاشو تکون بده و مهرسا همچنان در حال بال بال زدنه و ذوق کردن یه شب که میخواستیم بریم پیاده روی و یکم هوا سرد بود مجبور شدم یه لباس گرمتر تنت بکنم ،همینطوری...
22 مرداد 1392

بدون شرح

باز هم سر زده بیایید کمی آشفتگی بد نیست  آن وقت، تکاندن شانه های پر غبار و مرتب کردن موهای پریشان بهانه ای می شود برای زندگی ام ...
17 مرداد 1392

این روزهای دخترم

با ورود دخترم به ششمین ماه زندگیش تحولات و بزرگتر شدنش رو خیلی بیشتر از قبل حس میکنم، احساسم اینکه روز به روز دنیای اطرافشو بیشتر میشناسه و اخلاقیاتش هم متفاوت تر میشه، مثلا الان دیگه کاملا متوجه میشه که میخوایم بریم بیرون و یا من اگر لباس بیرون رو بپوشم شروع میکنه به گریه کردن و میخواد بیاد بغل من ، اون وقته که دیگه بغل هیچ کس دیگه نمیره  حتی بابایی خیلی نسبت به قبل حساس تر شده و همه حالات چهره ما رو مثل اخم، ناراحتی ، تعجب، خنده و .. متوجه میشه و همون طور هم واکنش نشون میده، دوست داره مدام تو بغل ما باشه و اگر مجبور بشیم که روی زمین بزاریمش اون وقته که شروع میکنه به گریه کردن!!! خیلی این حالتتو دوست ندارم چون دوست دارم مستقل بار...
17 مرداد 1392

نشستن دخملی

امروز دختر گل مامان تونست خودش به تنهایی بشینه اونم برای 5 دقیقه خیلی خوشحالم مامانی ،هر روز دارم یه حرکت جدید ازت میبینم که واقعا ذوق زده میشم و دلم میخواد سر تا پاتو ماچ کنم. دختر گلم داره روز به روز بزرگتر میشه و من انگار دارم تو رویا سیر میکنم ، گاهی وقتا اصلا باورم نمیشه که مادر شدم ، فکر میکنم همه اینا یه خواب شیرینه ، و من دوست ندارم هیچ وقت بلند بشم. دوست دارم زمان رو متوقف کنم دلم میخواد از تک تک لحظه هات بتونم لذت ببرم ، بتونم همه لحظه هاتو ثبت کنم تا هیچ وقت یادم نره، کاش میشد.... اینم چند تا عکس از مهرسای مامان در اولین روز نشستنش وقتی میشینی کلی ذوق میکنی ، تو عکس هم مشخصه ،اینجوری چون میتونی بیشتر دور و اطرافتو ببینی ...
17 مرداد 1392

پنج ماهگی مهرسای گلم

عزیز دل مامان پنج ماهگیت مبارک باشه گلم                                  یه عالمه عشقه مامان برای یکی یه دونش ان شاالله در اولین فرصت یه جشن کوچیک برات میگیرم عسلم میخوام از کارای جدیدی که انجام میدی جدیدا برات بگم ، یکم بهونه گیریات بیشتر شده و البته بغلی شدی شدیداً همش دوست داری محیط اطرافتو ببینی مخصوصا آشپزخونه و اتاق خودتو ، عاشق اتاقتی  وقتی در اوج گریه باشی به محض اینکه میبرمت اون جا آروم میشی وقتی میزارمت زمین دوست داری هی غلت بزنی ،بعدم چون نمی...
17 مرداد 1392
1